دمای هوا ٢٨ درجه سانتی گراد

آیپد را که خاموش می کنم، تصویر خودم را در صفحه آن می بینم. به ابروهایم نگاه می کنم به فرم لب ها و بینی ام و یاد چهره مادرم می افتم. سرم را بالا می گیرم. دو ردیف جلوتر زنی که روسری رنگی به سر دارد سرش به سمت چپ می چرخاند. چهار ردیف جلوتر مردی که در صندلی کنار من نشسته بود و بعد جایش را عوض کرد و در  چهار ردیف جلوتر قرار گرفته بود، در همان ردیف از سمت راست به سوی صندلی های سمت چپ می رود و در آن جا می نشیند. مردی که در دو صندلی بعد از من نشسته چشمانش را بسته و دست هایش را در هم حلقه کرده و مچ پایش را بر روی مچ پای دیگر انداخته است. بعد از صندلی او راهروست و بعد از راهرو مردی در صندلی خود پیشانی اش را به پشتی صندلی روبری خود چسبانده است. مهماندار از ردیف ما عبور می کند. سرعت هواپیما کم می شود. خواب دوباره به سراغ چشمانم می آید. زنی که روسری رنگی داشت از روی صندلی خود بلند می شود و از محفظه جامه دان بالای سر خود چیزی بیرون می آورد و با گفتن جمله ای که برایم مفهوم نیست آن را به کنار دستی خود می دهد. پلک هایم که از خواب سنگین شده بر هم می گذارم. در حالی که پلک هایم روی هم هستند، دستم را روی دهانم می گذارم و خمیازه ای عمیق می کشم و سپس خمیازه ای دیگر. دمای هوای مقصد ٢٨ درجه سانتی گراد اعلام می شود.

کتاب ها منتظرند تا خوانده شوند

با حداکثر میزان دقتی  که در خودم سراغ داشتم، مشغول خواندن مطالب کتاب پیش رویم بود که ناگهان تصویری از قفسه بالای درب سمت چپ کمدم در ذهنم نقش بست. در این تصویر کتاب های نخوانده ام را به وضوح دیدم. یادآوری اینکه آنها را نخوانده ام مرا دچار عذاب وجدان کرد. از خودم پرسیدم از بین سهل انگاری، تعلل، بی علاقه گی یا راحت طلبی که در من ریشه گرفته، کدامیک علت اصلی این است که این کتاب ها را با وجود اهمیت شان هنوز نخوانده ام؟ یادم هست که موقع خریدن آنها با چه شوق و ذوقی به میدان انقلاب رفتم و چه راحت آدرس کتابفروشی را پیدا کردم. با خودم فکر کردم با این کارم در حق خودم و این کتاب های منتظر ظلم کرده ام.

غرق در کلنجار رفتن با خود، زنگ در که خبر از آمدن دوستی مهربان را می داد، باعث شد تلاش برای پیدا کردن علت اصلی این کارم ناتمام، رها شود.

اشک ما بین دو خیال

بخودش گفت: تنها راهش این است که از عالم خیال به عالم منطق بروی. اما در آن لحظه هیچ از آنچه نامش را منطق می نهاد در خود نیافت. پس خیال غالب شد و اشک را بر روی گونه هایش روانه کرد.  هر بار که خیال او به سراغش می آمد، در حالیکه آخرین نم اشک را از روی گونه هایش پاک می کرد، با خود می گفت: این آخرین بار است که دچار خیالات می شود و از این لحظه به بعد به این قضیه از دید منطقی و طبیعی نگاه خواهد کرد و دیگر عذاب نخواهد کشید.

این بار اما برای کاستن از درد و رنجش به سراغ کتاب "شکار گرسفند وحشی" رفت تا با روی آوردن به خیال پردازی در مورد رخدادهای داستان، از خیال او دست بکشد. 

روشنفکر مآب

نگاه به داستان افاده ای ها اثر وودی آلن برای قرار نگاه ها


در داستان، روشنفکری به جای کاربرد واقعی خود، به یک ژست تبدیل می شود و روشنفکر بجای ایفای نقش آگاهی بخشی و روشن بینی، از روشنفکری بعنوان راهی برای تامین نیازهای زیستی خود استفاده می کند.

 برخلاف روشنفکر که در نقش واقعی خود حضور ندارد، کارآگاه کسی است که با ایفای آنچه نقشش از او می طلبد، خود مانع از این میشود که افراد خارج از جایگاه خود به فعالیت هایی دست بزنند که باعث تقلیل ارزش آن جایگاه شود. 

از سویی نویسنده با دست مایه قرار دادن روشنفکری بعنوان راه امرار معاش بجای کسب اندیشه، عطش یادگیری مخاطب را از طریق مباحثه سیراب نمی کند بلکه در گفتگویی سطحی قرار می دهد.

داستان نشان می دهد بروز توانایی در جای نادرست خود به جرم ختم می شود همانطور که در پایان داستان ، روشنفکر مجرم به حساب می آید. 

کبوترها آزادانه قدم می زدند

نگاه به نامکانی در اشغال کبوترها اثر رضا قاسمی برای قرار  نگاه ها

دیدن وقایع، درک احساسات و حالات درونی شخصیت داستان و شرح آن در بازه زمانی کوتاه انتظار کشیدن باعث تجسم آشفتگی درونی یک انسان در برشی از چند دقیقه از زندگی اوست. چند دقیقه از زندگی یک نفر در بین هزاران دقیقه ی میلیاردها نفر. در داستان حس انتظار را تجربه می کنیم، حسی که با حضور کبوترها نوعی نگرانی و دلهره را در شخصیت داستان ایجاد می کند تا آنجا که او می پندارد که شخصی در پی تعقیب اوست. داستان با ایجاد فضای انتظار و هراس، گوشه ای از انتظار و هراس از نیامده در نوع بشر در این گیتی رو تصویر می کشد. گمان دیدن آشنایی قدیمی تسلی خاطری در این سردرگمی است.آشنای قدیمی بعنوان نمادی از خوشی ها و امیدواری ها تحمل انتظار را آسانتر می کند. شخصیت داستان در ناآشنایی بدنبال رد آشنایی می گردد تا  از این طریق رنج انتظار را کاهش دهد و هراس در کنار امیدواری دست آویزی است برای چنگ زدن برای دور شدن از احساس سردرگمی. داستان تلنگری است برای سرزدن به دقایق بی تاب زندگی و دست آویزهایی برای درمان یا فرار از این بی تابی.