اشک ما بین دو خیال

بخودش گفت: تنها راهش این است که از عالم خیال به عالم منطق بروی. اما در آن لحظه هیچ از آنچه نامش را منطق می نهاد در خود نیافت. پس خیال غالب شد و اشک را بر روی گونه هایش روانه کرد.  هر بار که خیال او به سراغش می آمد، در حالیکه آخرین نم اشک را از روی گونه هایش پاک می کرد، با خود می گفت: این آخرین بار است که دچار خیالات می شود و از این لحظه به بعد به این قضیه از دید منطقی و طبیعی نگاه خواهد کرد و دیگر عذاب نخواهد کشید.

این بار اما برای کاستن از درد و رنجش به سراغ کتاب "شکار گرسفند وحشی" رفت تا با روی آوردن به خیال پردازی در مورد رخدادهای داستان، از خیال او دست بکشد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد