خروس ساعت ده و نیم آواز سر نداد.

جواب تلفن اش را نمی دهم. صفحه گوشی روشن می شود باز هم دارد زنگ می زند. با اینکه تماس هایش برایم منفعت مالی در بر دارد اما باز هم نسبت به جواب دادن به تماس اش بی میل هستم و در حالیکه نگاهم را از صفحه گوشی دور می کنم به لاک زدن ادامه می دهم. این رنگ لاک را دوست دارم چون او برایم خریده است و من به سلیقه او مطمئن هستم. حالا با این رنگ لاک من هم در نگاه اطرافیان خوش سلیقه جلوه می کنم. صدای مادر را از هال خانه می شنوم که از سنگینی جارو برقی سالم اما قدیمی مان شکایت می کند. از پنجره اتاقم صدای مرغ ها و تنها خروس مان را به گوش می رسد. مرغ هایی که قبلا با تخم گذاشتن باعث می شدند برادرم وقتی نزدیک به خانه رفتنم می شد دانه دانه تخم ها را جمع کند تا در مدت حضورم در کنار هم صبحانه ای با تخم مرغ های محلی بخوریم. صبحانه ای که بدون آن تخم مرغ ها هنوز هم مفصل و دلچسب است. برادرم هر شب قبل از خواب تاکید می جکند که صبح برای صبحانه بیدارش کنم و تنها صبحانه نخورم. او به واتس آپ ام پیام داد. اسمش روی صفحه گوشی درخواست جواب دارد. من اما تا ساعت ده و نیم به سراغ واتس آپ نمی روم چون قرار است که تا آن ساعت خواب باشم و وقتی بیدار شدم به او بگویم: خواب بودم و متوجه تماس تان نشدم، کاری پیش اومده؟! در حالیکه از خودم می پرسم چرا اینقدر نسبت به جواب دادن به تلفنش بی میل هستم، گوشواره هایم را بگوش می اندازم. او می گوید اگر اتفاقی هم بیافتد عطف به ما سبق نمی شود. مادرم باز هم با خودش صحبت می کند. اینکار او برایم عجیب است اما برای او که با باز شدن مدارس صبح تا ظهر در خانه تنهاست عملی عادی است، آنقدر عادی که گویی متوجه نیست که با خودش حرف می زند. مادرم تسلیم سنگینی جارو برقی می شود آن را بکار می اندازد. صدای جارو برقی از تمام خانه به گوش می رسد. ساعت ده و نیم شد. باید بیدار شوم و به او زنگ بزنم. 

همزاد بورخس

درباره ی داستان کوتاه ٢٥ اوت ١٩٨٣ اثر بورخس برای قرار نگاه ها


همزادپنداری عنصر اصلی داستان، خواننده را به تماشای وجه درونی شخصیت داستان می نشاند. همچون سایر داستانها با پیرنگ همزادپنداری، در این داستان نیز همزاد شخصیت اصلی داستان تصویر نیکی به نمایش نمی نشاند بلکه برعکس درونی پیر و خسته و رنجور را نشان می دهد. 

مرگ همزاد شروعی است برای شکل گیری شخصیت داستان بگونه ای مستقل و جدا از نهیب های همزاد خود. انگار که همزاد زنجیری است که مانع از رشد اصلی خورخه می شود.

سوال اینست که آیا فرد خود همزادش را شکل می دهد یا اینکه همزاد به خودی خود برای خود ماهیتی مستقل و غالب را می سازد و فرد تا چه حد عنان کنترل همزاد خود را دارد؟

همزاد همان "خود" درون ماست. 

بین من و او هیچ حائلی نیست

امروز به خودم گفتم که دیگر هیچ کتابی نخوانم. بله، من از کتاب خواندن ناامید شدم. در درون من کسی هست که بر من غلبه دارد و من با خواندن کتاب سعی داشتم که بر او تاثیر بگذارم اما از این تلاش نتیجه مطلوب نمی بینم. بسیار دیده ام که در اکثر موارد او بدون اینکه به گفته هایم گوش بسپارد، زودتر از من وارد میدان می شود، عرصه های روحی و روانی مرا به چنگ می گیرد و سریع تر از هر واکنش من، خود را تمام عیار عرضه می کند.  برای اینکه او را با خود همنوا  کنم، برایش کتاب ها خوانده ام، او را به تماشای فیلم های بسیار نشانده ام، به دیدار دوستان و کسان بسیار برده ام، اما در یک لحظه که با او تنها می شوم به تمامی در من نفوذ می کند و من ، دیگر خودم نیستم، بلکه آن او هستم . او از من قوی تر است و هنوز نتوانسته ام او را رام خود سازم. درونم اجازه نمی دهد که خودم باشم، من تنها انعکاسی از او هستم که سازش با من کوک نیست. از خودم می پرسم وقتی او به کارهای که بخاطر او انجام می دهم توجهی ندارد و می بینم که راه خود را می رود، پس او افکار خود را از کجا تغذیه می کند؟ گویی بین من و او همواره تلاشی برای نشان دادن خود است، این تلاشی مقهورانه است چرا که این منم که همواره او را تماشا می کنم. گاهی فکر می کنم که او تنها یک غریبه است که در درونم جا خوش کرده، کسی که او را هیچ نمی شناسم. اما اگر او غریبه است، من چگونه خواسته های یک غریبه را ادا می کنم؟ اما بیشتر که فکر می کنم متوجه می شوم که من برای او غریبه نیستم، او مرا به خوبی می شناسد از تمام زیر و بم درونی ام آگاه است و به همین دلیل است که می داند چگونه خواسته هایش از طریق من به سرانجام برساند.  

بیشه زاری از توصیف

نگاه به در بیشه اثر ریونوسوکه آکوتاگاوا برای قرار نگاه ها

شرح متفاوت از یک ماجرا در این داستان مانند اتفاقی  است که در "نگاه ها" رخ می دهد. هر یک شرح خود را از ماجرا دارند. منتقد همانند یک کارآگاه  با کاویدن متن و بعضا کسب اطلاعات درباره نویسندن آن سعی  به درک درستی از متن برسد و نقدی  بی طرفانه ارائه دهد. کارآگاه نیز با وارسی عناصر حاضر و بررسی تاریخچه آنها درصدد این است تا به واقعیت دست پیدا کند.  یک متن همچون یک ماجرا در درون خود سرنخ هایی دارد که رسیدن به درک بهتر را آسان تر می کند.  سرنخ های واقعی از غیرواقعی در اثر بررسی و مکاشفه قابل تشخیص  هستند.  کار یک منتقد همچون یک کارآگاه عبور از سطح و نفوذ به لایه های درونی متن است.  کدام لایه  واقعیت را در خود پنهان دارد؟

با خود سخن دارم

به خودم می گوییم تو را چه به بکن نکن گفتن به دیگران! بهتر است بجای اینکار ، به کارهایی که دوست داشتم انجام دهم اما به هر دلیل و بهانه ای به تعویق انداختمشان توجه کنم تا بعد از گذشت مدتها، باز بر نگردم و به خودم بگوییم چقدر دلم می خواست فلان کار را انجام دهم اما نشد!

سرستیزی ها را از سر وا کنم و سفر کنم اول به خودم و بعد با دیگران.