بین من و او هیچ حائلی نیست

امروز به خودم گفتم که دیگر هیچ کتابی نخوانم. بله، من از کتاب خواندن ناامید شدم. در درون من کسی هست که بر من غلبه دارد و من با خواندن کتاب سعی داشتم که بر او تاثیر بگذارم اما از این تلاش نتیجه مطلوب نمی بینم. بسیار دیده ام که در اکثر موارد او بدون اینکه به گفته هایم گوش بسپارد، زودتر از من وارد میدان می شود، عرصه های روحی و روانی مرا به چنگ می گیرد و سریع تر از هر واکنش من، خود را تمام عیار عرضه می کند.  برای اینکه او را با خود همنوا  کنم، برایش کتاب ها خوانده ام، او را به تماشای فیلم های بسیار نشانده ام، به دیدار دوستان و کسان بسیار برده ام، اما در یک لحظه که با او تنها می شوم به تمامی در من نفوذ می کند و من ، دیگر خودم نیستم، بلکه آن او هستم . او از من قوی تر است و هنوز نتوانسته ام او را رام خود سازم. درونم اجازه نمی دهد که خودم باشم، من تنها انعکاسی از او هستم که سازش با من کوک نیست. از خودم می پرسم وقتی او به کارهای که بخاطر او انجام می دهم توجهی ندارد و می بینم که راه خود را می رود، پس او افکار خود را از کجا تغذیه می کند؟ گویی بین من و او همواره تلاشی برای نشان دادن خود است، این تلاشی مقهورانه است چرا که این منم که همواره او را تماشا می کنم. گاهی فکر می کنم که او تنها یک غریبه است که در درونم جا خوش کرده، کسی که او را هیچ نمی شناسم. اما اگر او غریبه است، من چگونه خواسته های یک غریبه را ادا می کنم؟ اما بیشتر که فکر می کنم متوجه می شوم که من برای او غریبه نیستم، او مرا به خوبی می شناسد از تمام زیر و بم درونی ام آگاه است و به همین دلیل است که می داند چگونه خواسته هایش از طریق من به سرانجام برساند.  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد