بین من و او هیچ حائلی نیست

امروز به خودم گفتم که دیگر هیچ کتابی نخوانم. بله، من از کتاب خواندن ناامید شدم. در درون من کسی هست که بر من غلبه دارد و من با خواندن کتاب سعی داشتم که بر او تاثیر بگذارم اما از این تلاش نتیجه مطلوب نمی بینم. بسیار دیده ام که در اکثر موارد او بدون اینکه به گفته هایم گوش بسپارد، زودتر از من وارد میدان می شود، عرصه های روحی و روانی مرا به چنگ می گیرد و سریع تر از هر واکنش من، خود را تمام عیار عرضه می کند.  برای اینکه او را با خود همنوا  کنم، برایش کتاب ها خوانده ام، او را به تماشای فیلم های بسیار نشانده ام، به دیدار دوستان و کسان بسیار برده ام، اما در یک لحظه که با او تنها می شوم به تمامی در من نفوذ می کند و من ، دیگر خودم نیستم، بلکه آن او هستم . او از من قوی تر است و هنوز نتوانسته ام او را رام خود سازم. درونم اجازه نمی دهد که خودم باشم، من تنها انعکاسی از او هستم که سازش با من کوک نیست. از خودم می پرسم وقتی او به کارهای که بخاطر او انجام می دهم توجهی ندارد و می بینم که راه خود را می رود، پس او افکار خود را از کجا تغذیه می کند؟ گویی بین من و او همواره تلاشی برای نشان دادن خود است، این تلاشی مقهورانه است چرا که این منم که همواره او را تماشا می کنم. گاهی فکر می کنم که او تنها یک غریبه است که در درونم جا خوش کرده، کسی که او را هیچ نمی شناسم. اما اگر او غریبه است، من چگونه خواسته های یک غریبه را ادا می کنم؟ اما بیشتر که فکر می کنم متوجه می شوم که من برای او غریبه نیستم، او مرا به خوبی می شناسد از تمام زیر و بم درونی ام آگاه است و به همین دلیل است که می داند چگونه خواسته هایش از طریق من به سرانجام برساند.  

بیشه زاری از توصیف

نگاه به در بیشه اثر ریونوسوکه آکوتاگاوا برای قرار نگاه ها

شرح متفاوت از یک ماجرا در این داستان مانند اتفاقی  است که در "نگاه ها" رخ می دهد. هر یک شرح خود را از ماجرا دارند. منتقد همانند یک کارآگاه  با کاویدن متن و بعضا کسب اطلاعات درباره نویسندن آن سعی  به درک درستی از متن برسد و نقدی  بی طرفانه ارائه دهد. کارآگاه نیز با وارسی عناصر حاضر و بررسی تاریخچه آنها درصدد این است تا به واقعیت دست پیدا کند.  یک متن همچون یک ماجرا در درون خود سرنخ هایی دارد که رسیدن به درک بهتر را آسان تر می کند.  سرنخ های واقعی از غیرواقعی در اثر بررسی و مکاشفه قابل تشخیص  هستند.  کار یک منتقد همچون یک کارآگاه عبور از سطح و نفوذ به لایه های درونی متن است.  کدام لایه  واقعیت را در خود پنهان دارد؟

با خود سخن دارم

به خودم می گوییم تو را چه به بکن نکن گفتن به دیگران! بهتر است بجای اینکار ، به کارهایی که دوست داشتم انجام دهم اما به هر دلیل و بهانه ای به تعویق انداختمشان توجه کنم تا بعد از گذشت مدتها، باز بر نگردم و به خودم بگوییم چقدر دلم می خواست فلان کار را انجام دهم اما نشد!

سرستیزی ها را از سر وا کنم و سفر کنم اول به خودم و بعد با دیگران. 

برای روز عید، حالم را با خودم می برم

امسال روز عید فطر حال خوبی خواهم داشت.  دیشب  خیلی خوب خوابیدم، خوابم آرام، عمیق و طولانی بود. صبح که بیدار شدم در نتیجه این خواب خوب آدم جدیدی بودم. قرارم برای این بود که همان دیشب به سمت خانه حرکت کنم، اما راستش خواب سراغم آمد. وارد رختخواب که شدم احساس کردم اگر بخواهم با چنین حالی لذت یک خواب شیرین را از خود بگیرم و چند ساعت برای رسیدن به خانه در اتوبوس به انتظار بنشینم، بخودم ظلم کرده ام. پس در همان حالت که توی رختخواب بودم به راننده اتوبوس زنگ زدم و منتفی شدن برنامه رفتنم را به او اطلاع دادم. بعد از آن به خانه زنگ زدم، هیچ کس گوشی را بر نداشت، پس به مادر جان پیام دا دم و او را هم مطلع کردم و بعد موبایل را خاموش کرده و خود را به خواب سپردم. 

 در ذهنم تجسم می کنم که وقتی به خانه رسیدم، حال و هوای آنجا چگونه خواهد بود. تلاش و تکاپو برای تمیز کردن خانه، پختن شیرینی، شستن میوه ها و آماده کردن ظرفها برای پذیرایی از مهمانان عید در فضا موج می زند. در کنار اینها اعضای خانواده درگیر آماده کردن لباس های نو خود برای روز عید خواهند بود. من اما از این نظر خیالم راحت است. لباسم همراه با شلوار زری-پولکی ام در کمد منتظر روز عید هستند و چادر بندری خوش نقش ام که سلیقه خواهرجانم است چند شب پیش توسط مادرجان چیده، دوخته و آماده است.

تصمیم دارم به خانه که رسیدم پرده پنجره اتاقم را نصب کنم. می خواهم دل کولر گازی اتاقم را بدست آورم، ظهرها تابش مستقیم نور خورشید به درون اتاق مانع از این میشود که کولر گازی آنچنان که باید عرض اندام کند. دلم برای کتابخانه، گلدانها و دکور اتاقم تنگ شده است. دلتنگی که به سراغ آدم  آمد،  یعنی وقت رفتن است. 


خیالی برای نیستی

نگاه به داستان حلزون شکن عدن اثر شهریار مندنی پور برای قرار نگاه ها


اول بار که داستان را خواندم، هیچ پیام یا مفهومی از آن به ذهنم خطور نکرد. از خودم پرسیدم اصلا هدف نویسنده از نوشتن آن چه بوده است؟ برای درک بیشتر خوانش داستان از سر گرفتم.
لایه ای خارجی داستان، نمایی از زندگی زوجی را به تصویر می کشد که در کنار یکدیگر به پیری رسیده اند. زوجی که در کنار یکدیگر زندگی را با تمام فراز و نشیب های آن، سپری کرده اند. گویی سطح خارجی داستان می خواهد این پیام را به خواننده بدهد که حتی با وجود اینکه ممکن است برخی اوقات فرد دانسته یا ندانسته به عزیزترین کسان خود آسیب برساند، بگونه ای که آن آسیب تمام زندگی فرد آسیب دیده را تحت الشعاع قرار دهد اما باز هم عاملی چون گذشت، بودن انسانها را در کنار یکدیگر تداوم می بخشد. داستان در سطحی دیگر وارد لایه درونی تری می شود. لایه ای که در آن اصرار به درست انگاری از سوی مردِ پیر، در داستان موج می زند. در اینجا تفاوت بین خیال و واقعیت به خوبی به تصویر کشیده شده است. این تصویرسازی خواننده را به کنکاش ذهنی می کشاند تا بداند تا چه میزان آنچه که می داند واقعی و چه میزان از آن غیرواقعی و تنها گمانی از واقعیت است. داستان همچنین می تواند بیانگر این باشد که تخیل منفی سد راه واقعیت ها و لذت بردن از داشته هاست. تخیل منفی با صحیح جلوه دادن آنچه که می تواند صرفا یک توهم باشد، بدنبال اسباب درونی و بیرونی برای تایید می گردد و باعث می شود فرد بر صحیح بودن توهم خود پافشاری کند، در حالیکه حقیقت خارج از فضای توهمی ایستاده است.