کبوترها آزادانه قدم می زدند

نگاه به نامکانی در اشغال کبوترها اثر رضا قاسمی برای قرار  نگاه ها

دیدن وقایع، درک احساسات و حالات درونی شخصیت داستان و شرح آن در بازه زمانی کوتاه انتظار کشیدن باعث تجسم آشفتگی درونی یک انسان در برشی از چند دقیقه از زندگی اوست. چند دقیقه از زندگی یک نفر در بین هزاران دقیقه ی میلیاردها نفر. در داستان حس انتظار را تجربه می کنیم، حسی که با حضور کبوترها نوعی نگرانی و دلهره را در شخصیت داستان ایجاد می کند تا آنجا که او می پندارد که شخصی در پی تعقیب اوست. داستان با ایجاد فضای انتظار و هراس، گوشه ای از انتظار و هراس از نیامده در نوع بشر در این گیتی رو تصویر می کشد. گمان دیدن آشنایی قدیمی تسلی خاطری در این سردرگمی است.آشنای قدیمی بعنوان نمادی از خوشی ها و امیدواری ها تحمل انتظار را آسانتر می کند. شخصیت داستان در ناآشنایی بدنبال رد آشنایی می گردد تا  از این طریق رنج انتظار را کاهش دهد و هراس در کنار امیدواری دست آویزی است برای چنگ زدن برای دور شدن از احساس سردرگمی. داستان تلنگری است برای سرزدن به دقایق بی تاب زندگی و دست آویزهایی برای درمان یا فرار از این بی تابی.

خروس ساعت ده و نیم آواز سر نداد.

جواب تلفن اش را نمی دهم. صفحه گوشی روشن می شود باز هم دارد زنگ می زند. با اینکه تماس هایش برایم منفعت مالی در بر دارد اما باز هم نسبت به جواب دادن به تماس اش بی میل هستم و در حالیکه نگاهم را از صفحه گوشی دور می کنم به لاک زدن ادامه می دهم. این رنگ لاک را دوست دارم چون او برایم خریده است و من به سلیقه او مطمئن هستم. حالا با این رنگ لاک من هم در نگاه اطرافیان خوش سلیقه جلوه می کنم. صدای مادر را از هال خانه می شنوم که از سنگینی جارو برقی سالم اما قدیمی مان شکایت می کند. از پنجره اتاقم صدای مرغ ها و تنها خروس مان را به گوش می رسد. مرغ هایی که قبلا با تخم گذاشتن باعث می شدند برادرم وقتی نزدیک به خانه رفتنم می شد دانه دانه تخم ها را جمع کند تا در مدت حضورم در کنار هم صبحانه ای با تخم مرغ های محلی بخوریم. صبحانه ای که بدون آن تخم مرغ ها هنوز هم مفصل و دلچسب است. برادرم هر شب قبل از خواب تاکید می جکند که صبح برای صبحانه بیدارش کنم و تنها صبحانه نخورم. او به واتس آپ ام پیام داد. اسمش روی صفحه گوشی درخواست جواب دارد. من اما تا ساعت ده و نیم به سراغ واتس آپ نمی روم چون قرار است که تا آن ساعت خواب باشم و وقتی بیدار شدم به او بگویم: خواب بودم و متوجه تماس تان نشدم، کاری پیش اومده؟! در حالیکه از خودم می پرسم چرا اینقدر نسبت به جواب دادن به تلفنش بی میل هستم، گوشواره هایم را بگوش می اندازم. او می گوید اگر اتفاقی هم بیافتد عطف به ما سبق نمی شود. مادرم باز هم با خودش صحبت می کند. اینکار او برایم عجیب است اما برای او که با باز شدن مدارس صبح تا ظهر در خانه تنهاست عملی عادی است، آنقدر عادی که گویی متوجه نیست که با خودش حرف می زند. مادرم تسلیم سنگینی جارو برقی می شود آن را بکار می اندازد. صدای جارو برقی از تمام خانه به گوش می رسد. ساعت ده و نیم شد. باید بیدار شوم و به او زنگ بزنم.